سلام
عجب داستانی شده حال و روز آدما...
چی بگم
حرفی نمیشه زد و همش تو شعرام میاد فقط...
نه نگاهی بنمودست به ویرانه ی دل
نه که پایی بنهادست به غمخانه ی دل
نه که نوری به شب تار و غریبانه ی دل
نه سلامی، به غریبی، به نهانخانه ی دل
و نگاهی که نیفتاد به مهتاب هنوز
و فسونی که نشد بر دل بی تاب هنوز
و فریبی که نشد نقشه ی بر آب هنوز
و سوالی که عیان گشت ز بیگانه ی دل
که چرا هیچ کسی محرم اسرار نشد؟
که چرا هیچ زمان ماه پدیدار نشد؟
که چرا هیچ زمان، فرصت دیدار نشد؟
که چرا شعله فکندند به پیمانه ی دل؟
همه جا صحبت یار است و نگاهش، چه کنم؟
همه جا صحبت این قلب و گناهش، چه کنم؟
همه جا دلبر و گیسوی سیاهش، چه کنم؟
همه جا دلبر و لبخند صمیمانه ی دل...
و به یکباره غریبی همه جا غوغا کرد...
و به یکباره شرر بر دل ما برپا کرد...
و به یکباره لبی بر لب ما، جا وا کرد...
و به یکباره تب و دیده و افسانه ی دل...
میم و حا...
نظرات شما عزیزان: